جدول جو
جدول جو

معنی چراغ دان - جستجوی لغت در جدول جو

چراغ دان
چراغدان در خواب زن است و معبران گویند: خدمتکار خانه است و فتیله و چراغدان، کارفرما است. محمد بن سیرین
اگر بیند چراغدان آهنین بود، دلیل که اصل آن خدمتکاری گبر بوده باشد. اگر سفالین بیند، اصل آن خدمتکار مسلمان است و دیندار و با امانت. اگر بیند چراغدان از دست او افتاد و شکست، دلیل که زن یاخدمتکار او بمیرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چراغدان
تصویر چراغدان
جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغان
تصویر چراغان
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغ وار
تصویر چراغ وار
مانند چراغ، چراغ مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاره دان
تصویر چاره دان
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغ ساز
تصویر چراغ ساز
کسی که چراغ می سازد یا تعمیر می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرا دادن
تصویر چرا دادن
به چرا بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغ پا
تصویر چراغ پا
هر چیزی که چراغ روی آن بگذارند، پایۀ چراغ، حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دوپا بایستد
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) :
زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد
چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود.
- چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) :
رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت
روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت.
دانش (از آنندراج).
سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد
چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ کَ دَ)
چراغ بکف داشتن. چراغ در دست داشتن، چراغ گرفتن. چراغ پیش پای کسی داشتن. چراغ به راه کسی یا برای روشن داشتن پیش پای کسی بدست گرفتن:
ره نمودن بخیر ناکس را
پیش اعمی چراغ داشتن است.
سعدی.
شب ظلمت و بیابان بکجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ / دِ)
راه داننده، رهدان، آنکه بر حقیقت راه وقوف دارد، (بهار عجم) (آنندراج)، دانندۀ راه، (از شعوری ج 2 ورق 14) :
همو راهدان هم فرس راهوار
زهی شاه مرکب زهی شهسوار،
نظامی (از بهار عجم)،
، هادی و دلیل، راهنمای راه، (ناظم الاطباء) : بر تخت بنشست و راهدانان را بخواند گفت از اینجا راه بکجا کشد؟ گفتند: بکشمیر، (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی)، که بر راه و رسم آگاه باشد، که آشنا به آداب و راه و رسم باشد، که راه وصول بچیزی را بلد باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
در تداول عوام، چراغان. رجوع به چراغان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کننده چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ کَ دَ)
نشان دادن. از جای چیزی یا کسی آگاهی دادن. رجوع به سراغ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ وَ)
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند:
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
دقیقی.
بسا چاره دان کاو بسختی بمرد
که بیچاره گوی سلامت ببرد.
سعدی (بوستان).
و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ جَ)
چراغ آسمان و یا چراغ جهانتاب. آفتاب و مهتاب. (ناظم الاطباء) ، روشنی جهان. خورشید جهان:
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی چراغ جهان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ)
چراغ که هنگام شام روشن کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ /چِ غِ زَ)
چراغ زمانه. کنایه از خورشید و آفتاب. رجوع به چراغ زمانه شود، مجازاً بمعنی چراغ عمر و چراغ زندگی است.
- تیره گشتن چراغ زمان، کنایه از مردن و فرونشستن چراغ عمر است:
سرانجام مرگ آیدت بی گمان
دگر تیره گردد چراغ زمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ گَ دَ)
درخشیدن و روشن گشتن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. شعله دادن. فروزان شدن چراغ. نور دادن چراغ:... و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد، نگیرد و چراغ نشود که از او روشنائی یابند. (نوروزنامه) ، موکل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ)
چراغی که به نیروی گاز روشن شود. چراغی که مادۀ مشتعل کننده آن گازهای مختلف از قبیل گاز نفت، گاز زغال سنگ یا گاز بوتان باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ مُ)
کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان). کنایه از شراب صاف بود. (انجمن آرا) (آنندراج). شراب. (مجموعۀ مترادفات ص 224) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ مَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت که در 3هزارگزی جنوب رشت واقع شده. جلگه، مرطوب و معتدل است و98 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه سیاوش، محصولش برنج و صیفی، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
معروف است. (آنندراج). مشکوه، و هر جائی که در آن چراغ گذارند تا از باد و باران محفوظ ماند. چراغ بره. (ناظم الاطباء). مسرجه. (منتهی الارب) (تفلیسی). مشکاه. (منتهی الارب). جای چراغ:
پروانۀ تو خلاص بخشد
از دودۀ شب چراغدان را.
سیف اسفرنگ.
و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتندی. (سندبادنامه ص 96). چراغی میدیدیم افروخته و درآن چراغدان روغن تمام و فتیله میبود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 18).
، چراغ. مطلق چراغ:
گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن
مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان.
؟ (از کلیله و دمنه).
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام محلی بر سر راه غرجستان و میانۀ غرجستان و چقچران. مؤلف حبیب السیر نویسد: ’...و محمدزمان میرزا نوبت دیگر یراق و استعداد بهم رسانیده از غرجستان بچقچران نقل کرد ودر منزل ’چراغدان’ چراغ اقامت برافروخته متردد بود که از آنجا بجانب قندهار نهضت نماید یا بار دیگر بحدود بلخ شتابد’. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 403)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چراغدان
تصویر چراغدان
جایی که چراغ را در آن بگذارند جاچراغی، فانوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طراز دان
تصویر طراز دان
غلاف میزان ترازو دان
فرهنگ لغت هوشیار
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
روشن وخاموش کردن (چراغ خودرو) ، علامت دادن، چراغ دادن، چشمک زدن، اشاره کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاچراغی، چلچراغ، فانوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان زیر آب واقع در حوزه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
مثانه
فرهنگ گویش مازندرانی